سفارش تبلیغ
صبا ویژن























بسم رب المهدی
پسر دایی دوستم کلاس پنجمه ، یه تصادف تلخ باعث میشه حافظشو از دست بده ، چند روز تحت درمان بود ،
پدر و مادرش هر کاری می کردن نمی تونستن خودشونو توی ذهن پسرشون بیدار کنن !!
قبل از اینکه حافظشو از دست بده منو میشناخت به پیشنهاد دوستم رفتم عیادتش ، روی تخت نشسته بود و درو دیوارو نگاه می کرد منو دوستم وارد شدیم سلام کردیم ، هیچی نگفت نشستیم کنارش دوستم بهش گفت منو میشناسی ؟
ولی تا این سوال رو شنید روشو برگردوند و از توی آینه ای که رو به روش بود ما رو زیر نظر گرفت .
ته نگاهش میگفت خیلی داره به ذهنش فشار میاره ولی انگار مارو هیچوقت ندیده !!..........
آروم رفتم پیشش نمیخواستم جوری حرف بزنم که اعصابش خورد بشه یا ناراحتش کنم ، دستمو کشیدم توی سرش و گفتم اسمت چیه عزیزم ؟
با این سوال بالاخره به حرف اومد و با یه بغض سنگین گفت : اسم منو خدا میدونه!!............  بعد شروع کرد به گریه کردن........
آره اصلا جای تعجب نبود وقتی کسی همه چیزو همه کس ، حتی خودش رو هم فراموش کرده بود خدا رو یادش بود .
می دونست خدایی داره و اونو میشناسه. باید از حال کسی تعجب کرد که همه چیز و همه کس یادشه ولی خدا رو فراموش کرده!!
نمی دونم من خدارو یادمه؟؟!! ...........
راستی اون بچه الان حالش خوبه نگران نباشید چون خدارو یادش بود ، خدا هم تنهاش نذاشت و کمکش کرد و حافظشو بهش برگردوند .


به قلم دوستی که نخواست اسمش رو بگم!!!

به نقل از وبلاگ شاهد
؛ http://mkz61.parsiblog.com/428113.htm
پینوشت : چند وقت بود امتحانا و یه سری مشکلات از ظهور ما در عرصه وبلاگ نویسی جلوگیری میکرد البته حضور داشتیم .
اگه برات سوال شد که حضور با ظهور چه فرقی میکنه عیبی نداره یه کمی به مغزت فشار بیار شاید بفهمی .
پینوشت 2 : از امروز می خوام برا اونا که عاشق هستن یا اینکه استعداد عاشقی دارن در عین نقل مطالبی از یه سری جاهای خوب آدرس اون جاهای خوب رو هم براشون بزارم - موقع های دلتنگی یه سر به اونجا هم بزنن - یکی ش همین وبلاگ شاهد .
البته این به این معنی نیست که تمام مطالبشون مورد تاییده .
یالطیف


نوشته شده در دوشنبه 87/3/6ساعت 6:52 صبح توسط بامعرفت نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin